دوشنبه 89 فروردین 9 , ساعت 11:6 عصر
رفتن و رفتن و رفتن
دل به تنهایی سپردن
رفتن اما
نرسیدن
لب دریا
تشنه مردن
رفتن و رفتن و رفتن
حرفیه که ناتمومه
بغض یک
گریه ی تلخه
که یه عمره
تو گلومه
واسه من سفر همیشه
یه کبوتر سفیده
که روی سینه ی سفیدش
قطره قطره خون چکیده
گفتنی ها رو باید گفت
می گم این حرفو با فریاد
مث ابرای مهاجر
نمی شم همسفر باد
به سفر من دیگه تن در نمیدم
گریه از درد سفر سر نمی دم
به سفر من دیگه تن در نمیدم
گریه از درد سفر سر نمی دم
گم شدن
مثل یه سایه
میون غبار کینه
لب بسته
پای خسته
قصه ی سفر
همینه
نوشته شده توسط بانوی مهتاب | نظرات دیگران [ نظر]